ضرب المثل دروغ از دروازه تو نمیآید در مواردی گفته میشود که فرد دروغگویی، دروغی غیرقابل باور بگوید.
روزی روزگاری، حاکم تنبل و تنپروری در شهری حکومت میکرد. یک روز که حاکم در قصر خود تنها بود و حوصلهاش سر رفته بود فکر خنده داری به ذهنش رسید. از وزیر خود خواست، جارچیان را به شهر بفرستد تا جار بزنند و خبر دهند که هرکس بتواند بزرگترین و باورنکردنیترین دروغی که تاکنون حاکم نشنیده باشد را بگوید. حاکم او را به دامادی خود میرساند. حاکم تنها یک دختر داشت و خیلی او را دوست داشت و تقریباً همهی شهر این موضوع را میدانستند. او درواقع میخواست تنها با این وعدهی دروغ جوانان بیشتری را به قصر بکشاند، بخندد و با درباریان تفریحی کرده باشند.
از فردای آن روز بسیاری از جوانان شهر به قصر حاکم میآمدند و دروغهای عجیب و غریبی برای حاکم نقل میکردند. او نیز پس از شنیدن هر دروغ کلی میخندید و میگفت: کوچک و جالب بود ولی باور کردنی بود. درواقع تمام جوانانی که به قصر آمدند موفق نشدند شرط حاکم را به درستی انجام دهند.
در آن شهر جوان باهوش و زیرکی زندگی میکرد. وقتی خبر شرط عجیب حاکم برای ازدواج با دخترش را شنید، خوب فکر کرد و دروغ جالبی را طرح ریزی کرد، جوان چون از نقشهی خود اطمینان کافی داشت، زمین زراغی خود را فروخت، با پول آن به دکان سبدبافی رفت و تمام پولهایش را به مرد سبدباف داد تا با آن وسایل کار بخرد و بزرگترین سبدی را که تا آن زمان بافته نشده بود و حتی بزرگتر از دروازههای ورودی شهر را ببافد. مرد سبدباف به خارج از شهر رفت و چندین شبانه روز مشغول بافتن سبد شد، زمانی که کارش به پایان رسید. جوان به قصر حاکم رفت. حاکم فکر میکرد جوان تازهای که وارد شده باعث خنده او و دیگر درباریان خواهد شد و او را به سرعت پذیرفت. مرد جوان گفت: جناب حاکم بزرگترین و باورنکردنیترین دروغ را با خود آوردهام؟ حاکم با تعجب گفت: آن را به ما نشان بده. جوان گفت: به شما گفتم که بزرگترین دروغ را با خودم آوردهام دروغ من آنقدر بزرگ است که از دروازه شهر وارد نمیشود. شما برای دیدن دروغ من باید به دروازهی شهر بیایید و آنجا دروغ من را ببینید.
حاکم و درباریان که خیلی کنجکاو شده بودند با جوان به طرف دروازهی شهر حرکت کردند. وقتی به دروازهی شهر رسیدند دیدند که خارج از دروازههای شهر سبد بزرگی قرار دارد که چندین برابر اندازهی دروازهی ورودی شهر است. حاکم به مرد جوان نگاه کرد و گفت: دروغ بزرگ تو در این سبد است؟ مرد جوان پاسخ داد: بله قربان، در زمان پدر شما چندین سال پیش که قحطی عظیمی در شهر ما آمده بود، پدرم هفت بار این سبد را پر از طلا کردند و برای ایشان فرستادند. حاکم متعجب شد! جوان گفت: حالا اگر دروغ من بزرگترین و باورنکردنیترین دروغ بیان شده است، لطفاً دستور دهید از خزانهی قصر بدهی پدرتان را پرداخت کنند.
شاه که خیلی عصبانی شده بود گفت: فکر میکنی من دروغ به این بزرگی را باور میکنم؟ مرد جوان گفت: پس اگر دروغ من بزرگترین و باورنکردنیترین دروغ است که شنیدهاید، دستور دهید به عنوان دروغگوترین مرد شهر دخترتان را به عقد من درآورید. حاکم که دیگر در بین حاضرین که شاهد کل ماجرا بودند نمیتوانست از حرف خود برگردد. دید چارهای ندارد جز اینکه یگانه دخترش را به عقد جوان زیرک درآورد.
منطبق با کلیدواژه: ضرب المثل